بروز شده در : پنجشنبه 30 فروردین 1403 ساعت 10:46 قبل از ظهر

آخرین اخبار

کد خبر: 38646
تعداد نظرات:یک نظر
تاریخ انتشار:دوشنبه 11 بهمن 95 1:28 ب.ظ

یادداشتی بر تخریب دبستان شهید شعبانی؛

دبستان شهید شعبانی ؛ یار دبستانی من …

ثلاث – بسام کریمی:در آن زمان در میان تمامی مدارس شاید تنها دبستان ” شهید خلیل شعبانی ” بود که با های و هوی کودکانه ای که دانش آموزان در مدرسه به راه می انداختند، شور و نشاط زندگی را به کسبه بازار خیابان وحدت منتقل می کرد و به آن ها نشان می داد که هنوزحیات در این شهر جریان دارد و کسبه با روحیه ای متفاوت و پر از امید کرکره مغازه خود را بالا می کشیدند.

ثلاث – بسام کریمی: انگارهمین دیروز بود. وقتی دم درهال ورودی خانه مان جوراب هایم را می پوشیدم؛ صدای زنگ متمد صبحگاهی مدرسه به وضوح به گوش می رسید. هول وهراس همه وجودم را فرا می گرفت. با دست های کوچکم جوراب هایم را نصفه و نیمه به پا می کردم. مادرم می گفت: عجله نکن… می رسی.
با طمانینه کفش ها را جلوی پایم جفت می کرد و خودش زحمت بستن بند کفش هایم را می کشید. دو بند کیفم را پشت شانه ام می انداختم و مادرم ساندویچ نان و پنیر را درون کیفم جا می داد. پیشانیم را می بوسید و لبخند زنان می گفت: برو که دیرت نشه…
آن وقت بود که به نظر می آمد به اذن مادرم می توانم تمام قدرتم را در پاهایم جمع کنم و با سرعت هرچه تمام خود را به در حیاط برسانم. در حیاط را نبسته رها می کردم و چون غزالی تیزپا کوچه مان را دور می زدم و وارد خیابان می شدم. پیاده رو خلوت بود احساس می کردم تمامی رقبا خیلی جلوتر از من در حال رسیدن به خط پایان هستند. تنها شاید یک دقیقه بعد خود را به مدرسه می رساندم. همه دانش آموزان همگی تازه به خط شده بودند و در جای خود بی هوا هی وول می خوردند. سریع بین بچه ها خودم را جا می کردم و از اینکه هنگام ورود با مدیر مدرسه چشم در چشم نشده ام؛ خدا را شکر می کردم. بعضی ها هنوز چشم هایشان پر از خواب بود و خمیازه می کشیدند و در حالی که برخی بی حرکت و ساکن بدون آنکه حتی پلکی بزنند به نقطه ای خیره شده بودند. عده ای پر از حرف و صداهایی عجیب و غریب مدیر را وادار می کردند که هرچه زودتر خود را به صف برساند. لحظه ی حساس و پراسترسی که باعث می شد بعضی از دانش آموزان تازه به انگشت ها و ناخن هایشان نگاهی بیندازند و چهره شان تغییر کند و نیم نگاهی به در حیاط مدرسه داشته و با سرعت و دقت و ظرافت بی نظیری، عملکرد ناخن گیر را به سخره گرفته و با دندان هایشان عملیات مانیکور را به نحو احسن انجام دهند.
تنها حضور یک مرد، آن هم مردی قد بلند با پیراهن و شلواری که به نظر می رسید خط اتویش می تواند گردنمان را ببرد، می توانست برقراری نظم و سکوتی مرگبار را میسر نماید. همگی به خط شده بودیم و آن مرد با آرامش و اهتمام کامل از تمامی صفوف سان می دید. ابتدا با دستانی که معیار استاندارد بلندی و کوتاهی موهایمان بود، تعیین می کرد که چه کسی باید صف را ترک کند و در کنار درب دفتر مدرسه منتظر بماند و همگی مان می دانستیم منتظر چه … و چه طور… و چقدر سخت و دردآور…
وضعیت لباس و کفش و ناخن هایمان را که چک می کرد و دستور می داد که برنامه صبحگاهی را شروع کنند. همه باید سکوت می کردیم و به موقعش با صدایی بلند، گاهی حنجره مان را با شدت تمام به لرزه در آورده و یک صدا جملاتی را تکرار می کردیم. با نوای دلنشین قرآن شروع می کردند… صلوات می فرستادیم. شعار هفته را بلند فریاد می زدیم: کلوا… واشربوا… ولا تصرفوا. و در آخر با دعای صبحگاهی، مدیر تمامی گوش زد های لازمه را به سمع و نظرمان می رساند و دستور می داد که آزاد هستیم و می توانیم به سرکلاسمان برویم و آن وقت بود که همه آن ترکیب منظم صفوف در کسری از ثانیه از هم می پاشید و دانش آموزان هر جور که شده خود را به کلاس می رساندند.
در آن زمان در میان تمامی مدارس شاید تنها دبستان ” شهید خلیل شعبانی ” بود که با های و هوی کودکانه ای که دانش آموزان در مدرسه به راه می انداختند، شور و نشاط زندگی را به کسبه بازار خیابان وحدت منتقل می کرد و به آن ها نشان می داد که هنوزحیات در این شهر جریان دارد و کسبه با روحیه ای متفاوت و پر از امید کرکره مغازه خود را بالا می کشیدند. گاهی متوجه می شدیم که صندلی خود را بیرون از مغازه گذاشتند و به تماشای دبستان مان نشسته اند. شاید در پی آن بودند که از آن طرف به حرف هایمان گوش دهند یا آنکه تلاش می کردند که بفهمند چه موضوعی وجود دارد که ما آنقدر بی خود و بی جهت فریاد می زنیم. و یا در ذهن، خود را به مدرسه می رساندند و روی دیوار بلندی که حالا کوتاه به نظر می رسد؛ خیز برمی داشتند و تمامی مدرسه زیر نظر می گرفتند و آرام لبخند می زدند… گویی کودکی که در گوشه حیاط مدرسه مخفیانه در حال خوردن ” تغذیه ” خود می باشد را می شناسند و خنده اشان می گیرد و از اینکه کودکی خود را در این مدرسه به یاد آورده اند، سر تکان می دهند و بلند بلند می خندند.
خیابان وسط شهر اگرچه رنگ و لعاب بازار و امور اقتصادی شهر را به خود داشت اما همواره نمادی از علم و آموزش و پرورش را نیز در دل خود جای داده بود. مکانی که فرد اولین تجربه حضور در جامعه اجتماعی حقیقی اطراف خود را در آن تجربه می کند. در حساس ترین دوران زندگی خود آموزش می بیند و با همت زحمت کشانی چون معلمان، پرورش یافته و آمادگی های لازم را جهت حضور در سطوح بالاتر کسب می نمایند؛ لحظاتی که در نهاد و ضمیر ناخودآگاه هر انسانی ثبت و فراموش ناشدنی خواهد بود.
طبیعتا همگی خاطره روز اول حضور در مدرسه را به خاطر سپرده ایم و گاه گداری در جمع های دوستانه و خانوادگی از آن به عنوان رویدادی ویژه و شیرین یاد می کنیم. دوره ای که کودک بیشترین نقش پذیری فردی و اجتماعی خود را تجربه می نماید و چه بسا که در آینده شخصیت و ارزش های درونی او بر پایه همین نقش پذیری بنا نهاده شده باشد. دبستان ” شهید خلیل شعبانی” با قدمتی نزدیک به نیم قرن نقش خود را در راستای آموزش و پرورش نسل کودک و نوجوان این شهر و آماده نمودن این قشر در جهت گام برداشتن در مسیر رشد و ترقی فردی و اجتماعی به خوبی ایفا نموده و تاثیری مثبت و بسزایی در این زمینه از خود نشان داده است. به طوریکه مشاهده می نماییم بسیاری از تحصیل کرده های این شهر که بالاترین سطوح علمی و آموزشی را نیز طی نموده اند؛ از دانش آموزختگان همین دبستان می باشند که برخی از این افراد هم اکنون پست های کلیدی در شهر را دراختیار دارند و این امر به هیچ وجه میسر نبود؛ جز با حضور و تلاش بی دریغ و بی منت معلمان و مدرسان محجوب و بی ادعا و متعهد که در امر آموزش و پرورش نسل نوجوان این شهر از هیچ تلاشی مضایقه ننمودند. ذکر نام برخی از این معلمان با عزت خالی از لطف نخواهد بود: آقایان طیبی،سبوطی، بحرینی، کارگر، ستم کش، احمد زاده، برادران سلامی، مجیدی، حسینی، پاکدامن و …
سپاس… سپاس و درود بر همه کسانی که شغل انبیا را برگزیدند و با سعه صدر و حس مسئولیت پذیرانه خود در زمینه احیا نظام تعلیم و تربیت جامعه اسلامی کشور عزیزمان، بی هیچ چشم داشتی انجام وظیفه نمودند و زمان آن فرارسیده است که در این دوران حیاتی و حساس، بیش از پیش قدردان این قشر زحمت کش جامعه باشیم.
دبستان شهید خلیل شعبانی، ای یار دبستانی من…. زمان وداع فرارسیده و وجودمان پر از اندوه خواهد شد؛ آن هم برای تمامی آن حیاط و کلاس و میز و نیمکت های دلنشینت و همه آن همکلاسی هایی که اینک بهترین دوست هایمان هستند؛ معلم هایی که الگویمان شده اند و خاطراتی که تا آخر عمر به همراهمان خواهد بود…
می روی اما هنوز با همه ما قدم می زنی….

تقدیم به دبستان ” شهید خلیل شعبانی “

 

 

 

salasnews-تخریب مدرسه شهید شعبانی ثلاث (۳)-۰۳
salasnews-تخریب مدرسه شهید شعبانی ثلاث (۱)-۰۱

salasnews-تخریب مدرسه شهید شعبانی ثلاث (۲)-۰۲

نظرات

  1. حسن says:

    ممنون متن جالبی بود.
    کلوا واشربوا ولا تسرفوا

ارسال نظر

این خبر برای شما تهیه شده است لطفا نظرتان را بیان کنید.

یادداشت سایت

متن