بروز شده در : جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 10:44 قبل از ظهر

آخرین اخبار

کد خبر: 54808
تعداد نظرات:۲ دیدگاه
تاریخ انتشار:یکشنبه 5 خرداد 98 7:01 ق.ظ

مش مختار و ملا مُنگ الدین

مش مختار گفت: چته ملا مُنگ الدین اول صبحی با خودت حرف می‌زنی و مُنگه میدی؟ گفتم: چه بگم توکار خودم هَشت و حیرونم دیشب نخوابیدم تا دم صُب مثل مار عقرب‌گزیده با بالشتم کشتی گرفتم تا بالاخره کمی چشمم گرم شد و ساعتی خوابیدم. البته این‌قدر کابوس‌های عجغ وجغ دیدم که نتونستم تاب بیارم […]

مش مختار گفت: چته ملا مُنگ الدین اول صبحی با خودت حرف می‌زنی و مُنگه میدی؟ گفتم: چه بگم توکار خودم هَشت و حیرونم دیشب نخوابیدم تا دم صُب مثل مار عقرب‌گزیده با بالشتم کشتی گرفتم تا بالاخره کمی چشمم گرم شد و ساعتی خوابیدم. البته این‌قدر کابوس‌های عجغ وجغ دیدم که نتونستم تاب بیارم و تصمیم گرفتم برگردم تو حالت بیداری.
مش مختار گفت: دردت چنه؛ نکنه زبونم لال مرضی داخل کردی؟ گفتم: نه؛ در اصل از مرض بی‌دردی نشأت می گیره. البته بی‌دردی خودم نه بی‌دردی از ما بهترون.
مش مختار گفت: واضح‌تر حرف بزن تا آدم بفهمه چه می گی؛ ازمابهترون کیا هسن؟ اهل زمین، اجنه وغولک منظورته؟ یعنی خدای‌نخواسته اهل اونا اذیتت کردن؟ گفتم: نه بابا؛ او بدبختا خب بعدازاینکه برق اومد تو شهرها و آهن و ماشین پیدا شد، پاشون از زندگی آدمیزاد کشیدن و رفتن؛ درد من از بی‌دردی بعضی از ابنا و اولاد آدمیزادِ امروز است.
مش مختار که خیلی از فلسفی گویی من خسته شده بود گفت: پدرم درآوردی؛ میتونی بگی آزارت چنه، چه کوفتی گرفتی که نه خواب داری نه بیداری؟
گفتم: اگه طاقت شنیدنش داری تا فقط سرگذشت دیروزم بخش بخش برات تعریف کنم؛ بعد تو قضاوت کن و اگه تونستی راهکار بده باید چه بکنم. گفت: بنال ملا مُنگ الدین. گفتم: والا چه بگم؟ ازکجا بگم؟ صبح که از خواب بیدارشدم یه سردرد خفیفی داشتم. گلاب به روت، رفتم دست‌به‌آب تو حیاط، دیدم بوی گاز و شرجی توهم گره خورده، دود خاکستری، شده زمینه رنگ آسمون که اگه پیش پایی که تو راه به دم در نزده بودم، از حالت مَنگی خواب بیرونم نیاورده بود، خیال می‌کردم هنوز خوابم و دارم خواب روز قیامت می‌بینم؛ تا نگو ای سردرد خفیف هم دراثر آلودگی هوا بوده ونمیدونستم.
القصه، رفتم دستشویی؛ بی‌ادبی نباشه مش مختار، ببخشید؛ من وقتی به دستشویی میرم مث خیلیا توی فکرم برنامه‌ریزی می‌کنم، گذشته هام رو مرور می‌کنم و برای آینده تصمیم می‌گیرم. دیروز هم توی دستشویی که نشسته بودم تصمیم جدی گرفتم که امروز هر طور شده برم اداره کار و مدرک دانشگاهی و مدارک فنی حرفه‌ای و مدارک بومی بودن و بقیه مدارک پرونده خودم برای بار چندم و پس از چند سال بیکاری روی میز رئیس اداره بذارم وبگم (تا همین‌جا فکرم پیش رفت و یهو بندافکارم بریده شد) وباخودم گفتم این مسیر بارها رفتم. ازمابهترون که هم عِده دارن و هم عده اجازه نمیدن؛ تویی که نه پول داری نه پارتی ونه پررویی، پاقدم خیری باشند برای شاغل شدن تو؟!
شاید نزدیک ربع ساعت این افکار را توی دستشویی باخودم مرور می‌کردم و دنبال راه‌حل نرفته می‌گشتم یک‌دفعه به خودم آمدم و احساس کردم پاهایم از خستگی نشستن تو دستشویی خواب رفته و مورمور می‌کند.
مش مختار، چشمت روز بد نبینه شیر آب را باز کردم تا بنا به دستور شرع اسلام آداب طهارت به جا بیارم دیدم شلنگ آب دستشویی مثل نی‌قلیان صدا می‌دهد و از آب شهر خبری نیست؛ ادامه ماجرای این قضیه را سانسور کردم تا خود بدانم و پهنه دلم.
مش مختار گفت: میدونی ملا مُنگ جان، قضیه تو تا اینجا مثل آن پادشاه هست که سه بچه داشت؛ یکی لیف ویکی پیف ویکی پیرهن نداشت. آنکه پیرهن نداشت، رفت از بالای درخت کُنار، یک من غله، برداشت، کرد توی تفنگی که لوله نداشت، زد به آهویی که جان نداشت، کرد دردیگی که ته نداشت، گذاشت روی اجاقی که هیزم نداشت و داد به پیرمردی مثل من که دندان نداشت.
برو که خسته شدم از شنیدن سرگذشت دیروز تو، بقیه را در دیدار دیگر تعریف کن.
بعد که از پیش مش مختار رفتم با خودم گفتم کاشکی در آخر، بیت شعری که نزدیک به این بیت است برایش می‌گفتم:

بیگانگی نگر که من و کار چون دو چشم
همسایه‌ایم و خانه هم را ندیده‌ایم
نویسنده: سیروس مهاجری

نظرات

  1. دوست says:

    سلام
    ممنون از مطالب خوبتون

    اما خیلی مطلب خسته کننده ای بود

  2. سعید says:

    درود بر جناب مهاجری عزیز، انسان فرهیخته و خوش سخن شهرمان

ارسال نظر

این خبر برای شما تهیه شده است لطفا نظرتان را بیان کنید.

یادداشت سایت

متن