بروز شده در : جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 10:44 قبل از ظهر

آخرین اخبار

کد خبر: 54169
تعداد نظرات:بدون نظر
تاریخ انتشار:شنبه 31 فروردین 98 7:02 ق.ظ

استکان نَلبِکی

استکان نَلبِکی: شخصی که سال ها پیش، آمد و هرگز کسی نامش را نفهمید و به دلیل این که همیشه همین جمله ی – منم استکان نَلبَکی بعله- ورد زبانش بود به استکان نِلبِکی، معروف شد.

” استکان نَلبِکی”
…این حالت او من را چند سال عقب تر می برد؛ سال هایی که “استکان نَلبکی”۱، تازه، آمده بود؛ موهای ژولیده ای داشت؛ زیپ شلوارش، خراب و باز، یک لنگه ی شلوارش بالاتر از لنگه ی دیگر و لباس هایش چرک مرده بود؛ به قول مادرم، لباس هایش، یک جای آبادی نداشت؛ پاره پاره و بی تکمه بود!

می آمد و کنار سایه ی دیوار و درختی و یا گاهی مدت ها در سایه ی چوبِ برقی، می ایستاد و حرکت نمی کرد، هیچ نمی گفت و فقط به یک نقطه، خیره می شد، کجا؟ معلوم نبود، هر چه هم دقت می کردی، نمی فهمیدی کجا نگاه می کند؛ فقط خیره و بی حرکت می ایستاد حتی لنگه ی ظهر، که آفتاب، عالم و آدم را می سوخت! وقتی پس از زمانی طولانی، به حال خودش، برمی گشت اگر ما بچه ها خبردار می شدیم، او را دنبال می کردیم و پشت سرش یک ریز هو می زدیم؛ می ایستاد، انگشت سبابه اش را می زد سر زبانش و می زد به دیوار، مثل این که روی کاغذ، پای امضایی، اثر انگشت بگذارد و هم زمان با این کارش، با صدای بلند می گفت: ”  منم استکان نَلبکی بعله”؛ ما می ترسیدیم و پا به فرار می گذاشتیم!

    گاهی می آمد می رفت تا زانو، توی آب دریا و رو به قبله،  توی آب، نماز می خواند حتی سجده هم می رفت، می رفت و نمی آمد که ما هم نفسمان بند می آمد! اگر هزار نفر هم رد می شدند، به کارش ادامه می داد؛ وقتی در سایه یِ باریکِ چوبِ برق، توی آفتاب می ایستاد اگر ما، هم، سنگش می زدیم، تکان نمی خورد، همان طوری خشکش زده بود، هزار نفر هم، جلو یا پشت سرش، رد می شدند، نگاه نمی کرد؛ فقط به یک نقطه ی نامعلوم، خیره می شد، شک می کردی که زنده است، درست مثلِ مِنو که کنار ساحل، آرام می نشست و به یک نقطه، خیره می شد و از دنیای اطرافش، بی خبر بود.

هر دوتای آن ها، در خودشان فرو می رفتند، از اطرافشان، رها می شدند، توی چهره اشان، معلوم بود که چه قدر سبک شده اند؛ مادرم می گفت: “بی خبری، سُبکی می آورد و آن ها، سبک شده اند.” من به خاطر همین کلمه، همیشه به مادرم گیر می دادم وقتی کاری موافقِ میلش نبود حتی کار پدرم، در می آمد و می گفت: ” سُبک سُبکی و بِچه بِچِی که نمی شود کار!” و همیشه هم خودش، جوابی دندان شکن، برایم در آستینش داشت، فوری در می آمد و می گفت: مثل کار شما، بچه ها که از اول تا آخر، هیچی حالیتان نیست! و پدرم می گفت: سبکی، مثل استکان نَلبِکی، مثل محمد رضا که چند بافه مو، روی کله اش هست، بیچاره نمی داند، گذاشته تا خونی که از سرش، آمده، ببرد فردای قیامت و مستند شکایت کند از کسی که توی کله اش زده است؛ این یعنی سبکی!!

   ولی من، بچه بودم و این جواب های پدر و مادرم، توی کِتَم نمی رفت؛ بعدها، که بزرگ تر شدم، فهمیدم، این سُبکی با آن سُبکی، زمین تا آسمان، فرق دارد!!

……………………….. 

۱) استکان نَلبِکی: شخصی که سال ها پیش، آمد و هرگز کسی نامش را نفهمید و به دلیل این که همیشه همین جمله ی – منم استکان نَلبَکی بعله- ورد زبانش بود به استکان نِلبِکی، معروف شد.

……………………‌‌‌‌……..

از مجموعه ی”  سانسور نمی کنم” به قلم حسن سهولی

 

 

 

نظرات

ارسال نظر

این خبر برای شما تهیه شده است لطفا نظرتان را بیان کنید.

یادداشت سایت

متن